فقر

فقر

دلنوشته هایم راجع به فقر اجتماع

پدر بی غیرت و نگاه حریص دوستان معتادش

پسرک حدودا چهارده سالی به نظر می رسید او هر روز صبح زود از خواب ناز بیدار می شد  مجبور بود خرج و مخارج خانواده اش را تامین کندچون پدرش معتادی بود بی غیرت و بی رحم ان بی مروت هر روز دوستان مثل خودش را دور منقلی در خانه اش جمع می کردتا با دسترنج پسر نوجوانش از صبح زود تا پاسی از شب دور منقل با ان ناکسان سپری کند با توجه به انک دختر نوجوانی در خانه داشت باز هم ارازل و اوباش مثل خودش را به خانه می آورد تا با هم دور ان منقل کیف و حال کنند چندین بار شاهد بود که نگاه حریص ان بی رحمان سرا پای دختر ش را ور انداز می کردند تا سر فرصتی گل وجودش را پر پر کنندمادر درد مند ان پسر به خاطر فرزندانش دم نمی زد و همه سختیها را تحمل می کرد تا فرزندانش اواره و اسیر ان حیوان به ظاهر ادم که اسمش را پدر گذاشته نشوند شوهرش فوق العاده بی رحم سنگدل بود او حاضر بود همه را قربانی و ازار و اذیت کند تا که خود و دوستان نابکارش راحت و بی دغدغه کنار منقل مواد مصرف کنند ان زن درد مند روزی نبود که از دست ان ظالم کتک نخورد پسرش از همه اتفاقاتی را که برایش می اقتاد را از زبان خواهرش مطلع می شد و روز به روز از پدرش بیزارتر می شد همیشه بغض فرو خورده ای گلویش را می فشرد و او را ازار می داد او هر جه فکر می کرد نمی توانست راه نجاتی برای مادر و خواهر ش پیدا کند لا جرم می ساخت و می سوخت و دم نمی زد یکی از روز های خدا صبح زود ان پسر بساط کفاشی را به دوشش انداخت تا تا در گوشه ای از پارک نزدیک خانه شان مشغول کار شود ناگهان دل و روده اش به هم پیچید درد شدیدی سراسر وجودش را در بر گرفت مجبور شد بساطش را جمع کند و به خانه برودتا استراحت کند و حالش بهتر شود تا بتواند بعد از ظهر سر کارش رود وقتی با ان حال و روز به خانه رسید دید یکی از دوستان نا بکار پدرش دارد خواهرش را دنبال می کند و می خواست اورا بازی دهد تا هم خودش و هم دوستان مثل خودش و هم ان پدر بی غیرتش را سر گرم کند وقتی ان پسر خواهرش را در ان وضع دیدطاقتش دیگر به سر رسید و تصمیم گرفت همه ان ارازل و اوباش را از خانه بیرون کند ودر دلش می گفت پس مادرم کجاست  چرا به کمک خواهرم نمی اید او نمی دانست که پدر بی غیرتش او را درانبار زندانی کرده تا دوستانش راحت باشند تنها کاری که می توانست بکند دسته بیلی را که در گوشه حیاتشان افتاده بود را بر دارد به ان دزدان ناموس حمله کند وقتی پدرش دید که پسرش قصد حمله به دوستانش را دارد کمر بندش را کمر در اوردتا به اوحمله  کند ان پسر تنها کاری که کرد ان دسته بیل را مانند چماقی بر سر پدر بی غیرتش فرود اورد و تمام خشم فرو خورداش را بر سرش خالی کرد چند بار ان حرکت را با هرچه قدرت در بدن نحیفش داشت تکرار کرد تازه بخود امد که دید همه ان ارازل و اوباش از ترس فرار کردندحتی یکی از ان ارازل و اوباش سر سوزنی کمک نکرد خون از سر ان مرد بی غیرت جاری شده بود و بیهوش نقش زمین افتاده بود مادرش وقتی سر وصداها را شنید با صدای بلند از پسرو دخترش می خواست تا در انباری را باز کند او را از انجا نجات دهد بی خبر از همه قضایا فکر می کرد طبق معمول هر روزه ان شوهر بی غیرتش پسرش را تبیه می کندوقتی پسر بخود امد دید خواهرش بر سرش می کوبد و می گوید اگر این بی رحم را کشته باشی جواب قانون را چه می دهی تو تنها کسی هستی که من و مادرم در این دنیا داریم تازه به یاد مادرش افتاد که در انباری زندانی است فورا در انبار را باز کرد وقتی مادرش از انجا بیرون امد تازه متوجه شد چه بلایی سرش امده از این ناراحت نبود که همسر بی غیرتش به ان روز در امده برای پسر نوجوانش ناراحت و نگران بود او هم با دیدن وضعیت شوهرش فکر می کرد که جان داده بعد از اینکه از شوک خارج شد نبض ان بی غیرت را امتحان کرد دید که هنوز بدنش گرم است و نبضش می تپد فورا با کمک پسر ودخترش شوهرش را به نزدکترین مر کز درمان دولتی نزدیک خانه اشان می برند و در انجا بستری می کنند بعد از معاینه توسط چزشک متوجه شدند که ان بی غیرت به حالت کما رفته احتمال مرگش زیاده مسولین درمانگاه از انها پرسبدند که چه اتفاقی برایش روی داده که به این روز در امده انها مجبور شدند دروغ بگویند که عده ای ارازل و اوباش به قصد دزدی به او حمله کردند و ان بلا را به سرش اوردند و فرار کردند مادر بینوای پسرک در دلش خدا خدا می کرد که بیشتر از انها سوالی در باره ان اتفاق نکنند تا مبادا پای پسرش در این قضیه گیر شود او را به زندان اندازند ماموری از اگاهی محل به ان مر کز در مان امد و از تک تکشان سوالاتی را پرسید در دفترش یاد داشت کرد ان زن درد مند به ان مامور گفت که شوهرش معتاد و گاهی هم جنس رد و بدل می کرد تا خرج موادش را در بیاورد البته پسرش را نشان ان مامور داد و به او گفت که از صبح زود سر کار می رود و خرج و مخارج خانواده را با سن کمش تامین میکند پدرش از درامد پسرم هم برای خرید موادش استفاده میکرد ان مامور وقتی فهمید انگلی ان اتفاق برایش رخ داده زیاد از انها بازجویی نکرد و انها را بحالشان تنها گذاشت روزها از پی هم می امدند و پدر ان پسر به هوش نیامد دل مهربان و رئوف ان پسر تازه برای پدر بی هوشش سوخت و از خدا می خواست که هر چه زودتر به هوش اید تا از عذاب وجدان رها شود او مرتبا به پدرش سر می زد تا اینکه روزی به او مژده دادند که پدرش به هوش امده او از خدایش تشکر کرد که در ان سن کم قاتل پدرش نشد بعد از چند روز اجازه دادند که پدرش را به خانه ببرند انها متوجه شدند که فقط می تواند ببیند و حتی نمی تواند کلمه ای حرفی بزند یا اینک نقطه ای از بدنش را تکان دهد با همه این مسائل هم ان پسر و مادر و خواهرش خوشحال بودند که ان بی غیرت نمرد تا مبادا اپ پسر را به جرم قتل مجازات کنندپدر معلولش را هر روز روی ویلچرش می نشاند و به بهترین وجه ممکن از او مرافبت می کردو می خواست خدایش او را ببخشد که مجبور شد به روی پدرش دست  دراز کرده و او را به ان حال و روز در اورده بود البته انها تازه نفس راحتی کشیدند چون بی غیرت و بی رحمی  همچو ان مرد نمی توانست انهارا ازار و اذیت کند وقتی نگاهش به نگاه پدرش می افتاد می دید که اشک ندامت گوشه چشمش می درخشد وبا نگاهش از انها حلالیت می طلبید باید چماقی بر سرش فرود می امد تا بخود اید و پشیمان شود شرمندگی در چشمانش بخوبی دیده می شد ای خدای مهربان چرا قبل از اینکه چمافی بر سر ان بی رحمان فرود اید بخود نمی ایند و  از خواب غفلت بیدار نمی شوندتا زندگی را به کام هسر و فرزندانشان زهر  نکنند چرررررررررررررررا


نظرات شما عزیزان:

آرش
ساعت21:33---5 ارديبهشت 1391
سلام خیلی خوب بود
پاسخ:سپاسگزارم از تعریف تو دوست دلسوزم


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

نویسنده: فرخ لقا .فتحی ׀ تاریخ: برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

درباره وبلاگ

فقر بزرگترین بلای خانمان بر انداز قشر عظیمی از جامعه اند بیاید با اندک کمک هایمان گره کوچکی از مشکلاتشون رو باز کنیم و از شادیشان دلشاد شویم به امید اون روز طلایی


لینک دوستان

لینکهای روزانه

جستجوی مطالب

طراح قالب

CopyRight| 2009 , ffathi50.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.COM